معنی قیمه ریزه

لغت نامه دهخدا

قیمه ریزه

قیمه ریزه. [ق َ / ق ِ م َ / م ِ زَ / زِ] (اِ مرکب) خورش قیمه و گوشت بسیارریزه شده (یا چرخ کرده) که آن را سرخ کنند و خورش سازند یا بصورت قلقلی درآورند. (فرهنگ فارسی معین).


ریزه ریزه

ریزه ریزه. [زَ / زِ زَ / زِ] (ص مرکب، ق مرکب) پاره پاره. ذره ذره. پارچه پارچه. (ناظم الاطباء). هسیس. (منتهی الارب):
ریزه ریزه صدق هرروزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما.
مولوی.
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
- ریزه ریزه باران، قسمی گل دوزی با ابریشم بر عرقچین و غیره. (یادداشت مؤلف).
- ریزه ریزه کردن، پاره پاره کردن. به قطعات کوچک بریدن یا شکستن: پاره پاره و ریزه ریزه اش می کردم چنانکه هیچ نماند. (کتاب المعارف).
- ریزه ریزه کرده، پاره کرده شده. شکسته شده به پارچه های کوچک. (از ناظم الاطباء).


قیمه قیمه کردن

قیمه قیمه کردن. [ق َ م َ ق َ م َ / ق ِ م ِ ق ِ م ِ ک َ دَ] (مص مرکب) ریزریز کردن. خردخرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن). (فرهنگ فارسی معین):
نمیدهد دل روشن ز دست همواری
برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| کسی یا چیزی را له و لورده کردن. (فرهنگ فارسی معین). || سخت زخم زدن. سخت مجروح کردن (چاقوکشان در مقام تهدید بحریف خود گویند: قیمه قیمه ات میکنم). (فرهنگ فارسی معین).


قیمه

قیمه. [ق َ / ق ِ م َ / م ِ] (ترکی، اِ) گوشت ریزریزکرده یا چرخ شده. || خورش که با گوشت خردکرده تهیه کنند. طرز تهیه آن بدینگونه است که یک کیلو گوشت را ریز خرد و یا از چرخ رد کنند.ابتدا قدری پیاز در روغن سرخ نمایند و پیاز را بیرون آورده گوشت را در همان روغن سرخ کنند، سپس 300 گرم لپه را تفت داده در آب داخل کنند و آنگاه نمک و ادویه و پیازهای سرخ شده را در آن ریزند و چون پخته شود ممکن است آب گوجه فرنگی هم به آن اضافه کنند و یا اگر خواهند سیب زمینی را پس از خلال یا خرد کردن سرخ کرده نزدیک برداشتن خورش در آن میریزند. بعضی بعنوان ترشی غوره در قیمه کنند یا چند دانه لیمو عمانی خشک راسوراخ کرده در قیمه اندازند. (فرهنگ فارسی معین).
- قیمه ٔ سرموری، نوعی از قیمه که بسیار خرد و باریک کنند. (آنندراج):
گر بزلف عنبرین دل گاه گاهم میکشد
قیمه ٔ سرموری آن خط سیاهم میکشد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
دلم از حلقه ٔ زلفش ننهد پای برون
گر کشد قیمه ٔ سرموریش آن خط سیاه.
عبدالغنی قبول (از آنندراج).
- قیمه شوربا، نوعی از شوربا. (آنندراج).
- قیمه و قرمه (قورمه) کردن، بقصد کشت کسی را زدن. (فرهنگ فارسی معین).


ریزه

ریزه. [زَ / زِ] (ص، اِ) پارچه. قطعه. خرده. خرده ٔ کوچک از هر چیزی. (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف). هرچه در غایت خردی بود. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری):
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است.
نظامی.
خوانده بجان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی
- آبگینه ریزه، خرده شیشه:
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم.
سعدی.
- ریزه دندان، خرددندان. که دندانهای خرد دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه ٔ سیمین، ستارگان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از ستارگان. (برهان) (از انجمن آرا). کوکب. (آنندراج):
قرصه ٔ زر شد نهان در سفره ٔ لعل شفق
ریزه ٔ سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.
خواجه عمید لومکی (از انجمن آرا).
- ریزه شدن، خرد شدن. (ناظم الاطباء). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن. خرد شدن به پاره های کوچک. (از یادداشت مؤلف):
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک.
عسجدی.
- ریزه کردن، خردخرد کردن. قطعه قطعه کردن. تفتیت. (از یادداشت مؤلف):
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.
اسدی.
- ریزه میزه، زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه نقش، آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه. (یادداشت مؤلف).
- زمین ریزه، ذره ٔ خاکی. ریزه ای از خاک زمین:
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه.
نظامی.
- سنگریزه، پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ سنگریزه شود.
- عرق ریزه، کنایه از گلاب. (از یادداشت مؤلف).
- قطره ریزه، قطره های خرد باران:
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست.
کاشف شیرازی.
|| بیخته. آنچه فروریزد از غربال و الک و پرویزن گاه بیختن که معنی دیگر (بسیار خرد) نیز از همین معنی است. (یادداشت مؤلف):
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است.
حافظ.
|| پاره های ریز و خرد غذا و گیاه که برچینند و تغذیه کنند. پاره های خرد نان. (از یادداشت مؤلف):
ای ریزه ٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.
خاقانی.
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزه ٔ خوانی دهی.
عطار.
مرغ ازپی نان خوردن او ریزه نچیدی. (گلستان سعدی).
- نان ریزه، ریزه ٔ نان. قطعات خرد از نان:
بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سوده ٔ کسان شود و جان زیان کند.
خاقانی.
|| هر چیز که در غایت خردی و کوچکی باشد از حیوان ونبات و جماد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || کودک. (شرفنامه ٔ منیری). بچه از هر حیوانی. (ناظم الاطباء). || خار و خاشاک خرد. (آنندراج). || آنچه زرگران سیم و زر گداخته در وی ریزند. (آنندراج). || ریز. مقابل درشت (درخط و قلم). (از یادداشت مؤلف).
- خط ریزه، خط ریز. مقابل خط درشت. (یادداشت مؤلف):
آن خط ریزه گرد بناگوش روشنش
گویی نبشته اند به خون دل منش.
سوزنی.
- ریزه سرایی، نغمه سرایی. (آنندراج) (غیاث اللغات). زمزمه. ریزه خوانی. (ناظم الاطباء):
برداشته بلبل ز پی ریزه سرایی
چیزی که برآمد ز تراش سخن ما.
نعمت جان عالی (از آنندراج).
|| تراشه. پاره. رقعه. (ناظم الاطباء). چیزی که از شکستن چیزی بریزد. (آنندراج): قراضه. ریزه ٔ زر. (دهار):
اگر چه زر به مهر افزون عیار است
قراضه ریزه ها هم در شمار است.
نظامی.
- ریزه ٔ قلم، تراشه ٔ قلم. (آنندراج). عامه ٔ قدما معتقد بودند که پراکندن تراشه ٔ قلم زیر دست و پا موجب نکبت می شود:
هر جا که هست شعر غم و محنت آورد
این ریزه ٔ قلم همه جا نکبت آورد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- ریزه ٔ مقراض، ریزه هایی که در بریدن از دم مقراض افتد. (آنندراج):
پیراهن گل ریزه ٔمقراض قبایی است
کز روز ازل بر قد حسن تو بریدند.
نجفقلی بیگ والی (از آنندراج).
|| چیز بی قدر و قیمت. || پول کوچک. || تخم مرغ بهم مخلوط کرده ٔ برشته. || نوعی از خروس. || شاگرد بنا که نصف و یا ثلث مزد بنا را می گیرد. (ناظم الاطباء).


قیمه پلاو

قیمه پلاو. [ق َ / ق ِ م َ / م ِ پ َ] (اِ مرکب) رجوع به قیمه پلو شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

قیمه ریزه

(اسم) خورش قیمه و گوشت بسیار ریزه شده (یا چرخ کرده) که آن را سرخ کنند و خورش سازند یا به صورت قلقلی در آورند.


قیمه قیمه کردن

(مصدر) ریز ریز کردن خرد خرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن را) : نمی دهد دل روشن ز دست همواری برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند. (محسن تاثیر بها آنند)، کسی را له و لورده کردن، سخت زخم زدن سخت مجروح کردن (چاقو کشان در مقام تهدید بحریف خود گویند قیمه قیمه ات می کنم)


ریزه ریزه

پاره پاره، ذره ذره

حل جدول

قیمه ریزه

از غذاهای محلی اصفهان

نوعی غذای اصفهانی

فرهنگ عمید

قیمه

خورشی که از گوشت ریزکرده، لپه، پیازداغ، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، و رب تهیه می‌شود،
گوشت خردکرده،
* قیمه کردن: [عامیانه، مجاز] ریز کردن، ریزریز کردن گوشت و مانند آن،

فرهنگ معین

قیمه قیمه

(~. ~.) [تر.] (ص مر.) ریز ریز، قطعه قطعه.

واژه پیشنهادی

قیمه قیمه

ریز ریز

فارسی به عربی

قیمه

حشوه، لحم مفروم

معادل ابجد

قیمه ریزه

377

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری